و اینم از ابتکار امسال بچه ها...
امسال جمیعا تصمیم گرفتیم که
کلا چایخونه کربلا رو ببریم سر خیابون
که واقعا از نظر من توی یزد کار ابتکاری جالبی بود.
هم از جنبه فرهنگی که خیابان امام و امیر چخماق رکن توریستی یزد هستش
و تونستیم اعلام کنیم که محرم صرفا به دهه اول اختصاص نداره ،
و هم این که از لحاظ تبلیغاتی واقعا جواب داد و
الحمدالله تونستیم بخشی از مردم و رهگذر ها و توریست های داخلی و خارجی رو به مراسم بکشونیم
و عشق و شور و شعور به اباعبدالله رو به تصویر بکشیم.
سماوری که به بزم حسیــن می جوشـد
بخار رحمت آن جُــــرم خلق مــی پــوشد
حدیث باده و تسنیم و سلسبیل مگو
بگو حکایت مـستی که چای می نوشــد
آنـان کـه خَـــرج بَـــزم عَـــزای تـــو می شــونـد
از زائـــــــران کربُـبَــلای تـــو می شـــونـد ...
واقعا کمک های عاشقای اباعبدالله
سهم عظیمی توی تامین هزینه های چایخونه داشت ...
دست همشون درد نکنه...
ان شا الله اربعین سال دیگه
دست جمع ،
پشت سر صاحب الزمان
کربلا باشیم...
جلو چایخانه ،
یه بسته قند گذاشت روی میز ،
کنار چایی های توی استکان کمر باریک مسجد
گفت: این نذر روضه است ،خدا کنه که قبول بشه...
یکی گفت آخه مادر جون این همه راهو هلک هلک اومدی
که این بسته قند رو بدی و بری...
گفت کارت نباشه بچه جون اینم سهم من.
(از قیافه اش معلوم بود که ارادت داره به این دستگاه)...
ایـن چـای روضـه ها کـه مـرا زیر و رو کـند
عطرش ز دور کــار هـــزاران سبـــو کند
زاهد بیا که این می بی غش دو ساله است
دردش تو را بسازد و حالت نکو کند
ای محتسب به مستی ما خرده ای مگیر
کاین می که می رسد همه دفع عدو کند
ساقی بریز چای و بگردان سبوی خویش
چون مرهمی به سینه و بغض گلو کند
گلها و غنچه هاست درین محفل عزیز
خوشبخت آن که غنچه نشکفته بو کند
از قبله گشته نام خدا را بیاورد
یکبار اگر به قبله نادیده رو کند
یارم میان میکده دارد به دست خویش
این چای روضه ها که مرا زیر و رو کند
شکر خدا که زندگی ام نذر روضه هاست ،
شکر خدا که روزی ام از سفره شماست .
شکر خدا که پای شما سینه می زنم
شکر خدا که درد مرا نامتان دواست .
عمری نفس زدم به هوای نگاهتان ،
عمری سرم به سایه این بیرق عزاست
قلبم به بزم هر شبتان خو گرفته است ،
چشمم به خاک خانه تان خوب آشناست
بر روی سنگ قبر من این گونه حک کنید
اینخانه زاد روضه و مجنون کربلاست....
اول که وارد سهل بن علی شدیم ، همه یه لحظه ساکت شدن ،
مونده بودیم در عرض چند شب چه جوری اینجا رو برا مراسم آماده کنیم.
هر کدوم از بچه ها نظری می داد ،
یکی میگفت کل مسجد رو سیاه پوش کنیم ،
یکی میگفت حیاط رو پوش بزنیم ،
یکی میگفت حیاط گرم کردنش سخته ، توی امامزاده برگزار کنیم
و....
که خلاصه با یه روز کامل جدال بر سر چجور بستن مراسم نتیجه شد ،
نصف مسجد رو سیاه پوش کنیم و خیمه بزنیم .
و زنونه رو ببریم داخل امامزاده ...
خلاصه کار شبانه روزی بچه ها شروع شد ...
هر روز بعد کلاس ، هم وعده می شدیم، میومدیم امامزاده
هر کس گوشه ای از کار رو دست میگرفت و ...
گاهی انقدر گرم کار بودیم که ساعت از دستمون در می رفت و
انگار نه انگار ساعت یک و نیم شبه همینجور پیش می بردیم تا
آخر سر خادم امامزاده میومد و ملتمسانه می خواست بریم و فردا برای بقیه اش بیایم ...
واقعا صمیمیت و یکدلی و پاکی و خلوص مثال نازدنی میون بچه ها بود...
تا حالا انقدر یک رنگی رو یک جا ندیده بودم...
بچه ها دم همتون گرم ...